دیشب تو خواب دایی رو دیدم. داشتم می رفتم جایی ، دلم راضی نبود دستش.رو گرفتم، با مهربونی باهام حرف می زد و یه مقدار پول داد دستم گفت الان ددست و بالم تنگه وگرنه بیشتر می دادم. گفتم دایی دستتون درد نکنه راضی به زحمت نبودم. همین طور که دستش رو گفته بودم و داشتیم می رفتیم، بهش گفتم دلم راضی نیست برم و گفت باشه.و کنارش موندم. به نظر مسیر خطرناکی میومد. گفت زنگ بزن بابا ببین چی می گه. گفتم بابا مطمئنا مخالفت می کنه.
داشتم فکر می کردم کشوری مثل روسیه هم برای اپلای گزینه مناسبیه یه موقعیت خیلی عالی برای مدیریت تو کشور ایتالیا هست. مهلتش تا ۲۰ اردیبهشته و این که می تونی برای کارشناسی اقدام کنی. مدرک مورد نیازش هم آیلتس ۶ هست. بگذریم. تو عمرم به این حد با آقاپسرمون احساس غریبگی بهم دست نداده بود. تازه با هم صحبت کردیم ولی دلم می خواست امشب هم باشه. این حسی که دارم دلبستگیه یا وابستگی یا تنفر؟ دلم گرفته. بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست آه بی تاب شدن عادت کم حوصله
دلم برای آقاپسرمون تنگ شده همزمان هم دوستش دارم هم از دستش ناراحتم به یکی از بچه های کامپیوتر پیام دادم بهم یه جا معرفی کنه برای سخت افزار لپتاپ یه جا تو پاساژ ولی عصر معرفی کرد. البته پاساژ ولی عصر بغل دست خودم بود و همون جایی که معرفی کرده بود قبلا هم می شناختم. منتهی الآن موندم ببرم آراپرداز یا اونجا آراپرداز خوبه ها قیمتشم باید ارزون تر در بیاد تو خود پاساژ حافظ هم دبیرمون می گفت یه جا خیلی خوب بود.
درباره این سایت