دیشب تو خواب دایی رو دیدم. داشتم می رفتم جایی ، دلم راضی نبود دستش.رو گرفتم، با مهربونی باهام حرف می زد و یه مقدار پول داد دستم گفت الان ددست و بالم تنگه وگرنه بیشتر می دادم. گفتم دایی دستتون درد نکنه راضی به زحمت نبودم. همین طور که دستش رو گفته بودم و داشتیم می رفتیم، بهش گفتم دلم راضی نیست برم و گفت باشه.و کنارش موندم. به نظر مسیر خطرناکی میومد. گفت زنگ بزن بابا ببین چی می گه. گفتم بابا مطمئنا مخالفت می کنه.
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت